خبرگزاری فارس: مهدی باکری فرمانده لشکر عاشورای تبریز بود که بی شک اغلب کسانی که نامش را میشنوند مردی با لباس خاکی جنگ در ذهنشان تداعی میشود با چهرهای آرام دارد. از ازدواج پدر و مادر مهدی ۶ فرزند متولد شده بود؛ علی، رضا، مهدی، حمید و دو خواهر. علی باکری مهندس شیمی از دانشگاه صنعتی شریف بود که از مبارزین مذهبی مجاهدین خلق پیش از تغییر ایدئولوژیشان محسوب میشد، رضا اکنون در قید حیات و مشغول کار آزاد است، حمید که برادر کوچک بود، اما یک سال پیش از مهدی در عملیات خیبر به شهادت رسید و مهدی باکری که مدتی شهردار ارومیه بود، اما با آغاز جنگ به جبهه رفت و هنگامی که فرماندهی لشکر عاشورای تبریز را بر عهده داشت در عملیات بدر سال ۶۲ به شهادت رسید. نکته قابل تأمل در مورد شهدای باکری این است که علی رغم تقدیم سه پسر در راه اسلام، پیکر هیچ کدام به آغوش خانواده بر نگشت و هر سه گمنام و مفقود الجسد هستند.
آنچه در ادامه این متن خواهید خواند پرداختن به زاویه دیگری از شخصیت این مهندس شهید است. زاویهای جدای از چهره جهادی او. صفیه مدرس که چهار سال در کنار مهدی زندگی کرده برایمان از مرد خانه اش میگوید و روزهایی که اگر چه کم بود، اما برای او بسیار مغتنم بوده و تا آخر عمر لحظهای را فراموش نخواهد کرد. من همسر شهید مهدی باکری هستم مهرماه سال ۱۳۳۸ در باغ پدربزرگم واقع در دهکیلومتری ارومیه که از باغات منطقه «طسمالو» بود در اتاقک ۱۲ متری اوج کار برداشت محصول انگور و شیرهپزان به دنیا آمدم. پدر و پدربزرگم حاجی بازاری بودند و مغازه آجیلفروشی در بازار اصلی ارومیه داشتند، از معتمدین مسجد و محله و از پامنبریهای مسجد به شمار میآمدند و با چندین هکتار باغ انگور از ملاکان منطقه بودند. ما یک برادر و چهار خواهر بودیم که تا سالها در خانه پدربزرگم زندگی میکردیم. به خاطر طرح خیابان فرح (که هماکنون به نام باکری است) نصف خانه پدربزرگم در طرح از بین رفت. به همین دلیل پدرم ابراهیم مدرس یک محله بالاتر در همسایگی آقای قریشی که اکنون در مجلس خبرگان است، خانهای خرید و ما تا سیزده سالگی دیوار به دیوار آنها
مینشستیم. در همان محله بزرگ شدم و درس خواندم، بعد از اتمام اول راهنمایی، پدرم مرا از ادامه تحصیل محروم کرد، به علت جوی که در مدارس بود و دبیران مردی که مدرس بودند، البته هزینه تحصیل چهار بچه را بهانه کرد و اجازه نداد درس بخوانم. ایشان به شدت اهل رعایت حرام و حلال و خمس و زکات بود. نماز و روزه قضا نداشت و در خصوص این مسائل نیز به خانواده و بچهها سخت میگرفت. اینقدر اهل کار بود که دستانش ترک برمیداشت، ناگفته نماند مادرم هم زن مؤمن و نجیب و نمازخوان بود. او دوشادوش پدرم و شاید بیشتر از او کار میکرد. ما بچهها هم از ده دوازده سالگی در کنار مادر کار میکردیم. شش ماه زمستان کار مغازه و آماده کردن قسمت اعظم آجیل و تخمهها را در خانه کنار مادر انجام میدادیم و شش ماه بعد را در کار باغ و انگورچینی و شیرهپزی کمک میکردیم. جو خانه ما پدرسالاری مطلق بود از لحاظ معاش وضع اقتصادی و درآمد خوبی داشتیم، اما پدرم اهل خرج کردن نبود، با حداقلها زندگی میکردیم. او مردی سادهزیست بود و تشریفات را دوست نداشت، هیچگاه به یاد ندارم که در کنار خانواده به مسافرت یا تفریح رفته باشیم، جو خانه ما پدرسالاری مطلق
بود، کسی جرأت اظهارنظر در مقابل پدر و یا حتی درخواستی از او را نداشت، البته مادرم گاهی واسطه میشد، ولی ایشان هم خیلی احترام و صداقت منحصر به فردی را در مقابل پدرم داشت.
گریه میکردم، اما فایده نداشت علاقه زیادی به ادامه تحصیل داشتم، اما باید در کنار مادرم کار میکردم، قرائت قرآن را شبها در کنار پدرم آموخته بودم و به واسطه حضور در جلسات مذهبی با چند تن از بچههای مسجد دوست شدم که خودمان با هم جلساتی را تشکیل دادیم. سال ۵۴ و ۵۵ اولین هستهها و تشکلهای مذهبی، سیاسی که در شهر شکل گرفت، من و دوستانم در آن شرکت میکردیم، خدا رحمت کند آقای اسکندر نعمتی یکی از استادان ما بود که در جنگ به شهادت رسید، ایشان در حق من حکم پدر معنوی را داشت، با شروع راهپیماییها و فضای باز سیاسی در کل کشور، ارومیه هم از سخنرانی روحانیون تبعید شده مثل آیتالله ربانی شیرازی بی بهره نماند. ما با شرکت در این جلسات و مطالعه کتابهای دکتر شریعتی و... سطح آگاهیمان را بالا میبردیم البته با دوستان این کتب را دست به دست میچرخاندیم. پدرم اصلاً پول کتاب به ما نمیداد. دو ماه از نیمه مرداد تا نیمه مهرماه در باغ بودیم و من ارتباطم کاملاً با بچهها قطع میشد. پدرم اجازه آمدن و شرکت در جلسات را در این مدت نمیداد، هر چند که من خیلی ناراحت میشدم و گریه میکردم، اما فایده نداشت. غبطه میخوردم
که چرا الان دوستانم بیشتر از من کتاب، قرآن و نهجالبلاغه میخوانند.
شهید باکری در کنار مادرخوانده و خواهرانش
شبها با خواهرم قصه شب گوش میکردیم قبل از انقلاب تلویزیون نداشتیم، اما رادیو چرا. چون هیچ سرگرمیای دیگری نبود. شبها موقع خواب رادیو را با خواهرم بین مان میگذاشتیم زیر پتو و داستان شب گوش میکردیم. به این دلیل زیر پتو میگذاشتیم که صدایش بقیه را اذیت نکند. برنامه دیگری هم بود که با زبان ترکی نمایشنامه اجرا میکرد، آن را هم دوست داشتیم.
تنها خانواده فامیل بودیم که بچهها باحجاب بودند آن موقع که در شهر بودیم و میتوانستم در کلاسها و جلسات شرکت کنم، باید طوری تنظیم میشد که قبل از ورود پدرم در خانه باشم، با اینکه میدانست با کی و کجا میروم، اما حساسیت خاصی نسبت به رفت و آمد ما داشت و میگفت: قبل از غروب آفتاب باید در خانه باشیم، تنها خانواده فامیل بودیم که بچهها باحجاب بودند، حتی دختران دیگر فامیل هم کاملاً از هیبت پدرم حساب میبردند. برادرم یونس دانشجوی دانشگاه جندی
شاپور اهواز و آدم سیاسی بود، با پدرم بحث میکرد، پدرم از حمله روسها که در دوران کودکی اتفاق افتاده بود میترسید، آن زمان را تعریف میکرد و با برادرم دعوا میکرد و میگفت: نباید به سمت این کارها بروی، به شدت از کشت و کشتار و حمله خارجیها میترسید و امنیت کشور را بهانه میکرد. شاهدوست و یا طرفدار شاه نبود، ما هیچ وقت عکسی از خاندان پهلوی در خانه نداشتیم، ولی میترسید نکند اتفاقاتی که در بچگی دیده را دوباره ببیند.
پدرم مقلد آقای شریعتمداری بود خانواده ما مقلد آقای شریعتمداری بود تا قبل از انقلاب، اما بعد مرجع تقلیدمان امام خمینی شد. اولین بار نام امام را یادم نمیآید چطور شنیدم، اما فکر میکنم عکسشان لای کتابی بود که برادرم به من نشان داد. با شروع راهپیماییهای انقلاب، البته دیگر همه خانواده ما به میدان آمدند و شرکت میکردند، حتی بعد از پیروزی انقلاب پدرم مسئول پایگاه شد و کلاً مغازه را بست و آمد خدمت انقلاب و مدتی را هم در لشکر عاشورا به جبهه رفت و در آنجا خدمت کرد.
خانواده باکری را معرفی کردند و گفتند آنها خانواده شهید هستند بعد از پیروزی انقلاب در کلاسهای آموزش
اسلحه و کمیته فرهنگی و امدادگری شرکت کردم و بعد هم در جهاد فعالیت داشتم، مسئول آموزش اسلحه حمید آقا بود که همانجا ایشان را دیدم و برای تبلیغ از طرف کمیته فرهنگی جهاد به کارخانه قند رفته بودیم که خانواده شهید باکری را آنجا به ما معرفی کردند و گفتند آنها خانواده شهید هستند. علی برادر بزرگتر مهدی از دانشجویان دانشگاه صنعنی شریف بود که جزو بچههای مذهبی مجاهدین خلق قبل از تغییر ایدئولوژی شان محسوب میشد. او زمانی برای اوردن اسلحه به فرانسه سفر کرده بود که هنگام برگشت در فرودگاه دستگیر میشود و همراه ۹ نفر دیگر توسط ساواک اعدام شده بود.
اولین بار مهدی را در تلویزیون دیدم آقا مهدی را ندیده بودم، اما با برادرم دوست بود، حتی به منزل ما هم آمده بود، ولی اولین بار چهره او را در تلویزیون زمانی که شهردار بود دیدم. تنها بودم و داشتم بافتنی میبافتم، در تلویزیون خانمی با او مصاحبه میکرد، از صحبتهایشان متوجه شدم که در مورد مسائل شهر حرف میزنند، ولی خیلی آرام و شمرده شمرده، سرم را بلند کردم و جوانی را دیدم سر به زیر و محجوب، پیش خودم گفتم عجب آدمی را برای شهرداری انتخاب کردند بلد نیست خوب حرف بزند.
شهید باکری در کنار همسر و پدر و مادر همسرش
ازدواجمان با شروع جنگ تحمیلی در مهر سال ۵۹ همزمان بود شهید باکری اولین خواستگاری بود که با او صحبت کردم. ما با خانواده آنها هیچ آشنایی و شناختی نداشتم. حتی موقع ازدواجم مادربزرگم از پدرم پرسیده بود اینها کی هستند آمدند خواستگاری؟ پدرم گفته بود نمیدانم، فقط میدانم نامش همنام خیابانمان است. ما روی خانواده شهید باکری خیلی شناختی نداشتیم. خواستگاری ما با شروع جنگ تحمیلی در مهرماه سال ۵۹ بود که توسط یکی از دوستان مشترکمان به نام رسول نادری که خودش رئیس شهربانی ارومیه و دوست مهدی بود و همسرش نیز در جلسات مذهبی و قرآن با من دوست بود، شکل گرفت. چون خانواده مهدی دور بودند، بعد از فوت پدرش خانهای گرفته بود در ارومیه و تنها زندگی میکرد. در بچگی هم مادرش را از دست داده بود. آقای نادری به او میگوید چرا ازدواج نمیکنی؟ حمید آقا که از او کوچکتر بود ازدواج کرده بود. در دانشگاه هم چند نفری به او معرفی شده بودند، اما به خاطر شرایطی که در ذهنش داشت قبول نکرده بود. میگفت: اغلب دانشگاهیها با تغییرات اجتماعی مذهبی شدند و ممکن است تقی به توقی دیدگاهشان دوباره عوض شود. به آقای نادری میگوید هر کسی را
شما معرفی کنی قبول است. من با خانم نادری هم جلسهای بودیم. خانمش من را معرفی میکند و او هم قبول میکند و میگوید بروید با او صحبت کنید. ما با هم پنج سال اختلاف سنی داریم و فکر میکنم آن زمان ۲۶ سالش بود. خانم نادری مهرماه دو هفته بعد از شروع جنگ بود که به خواستگاری از طرف آقا مهدی به منزل ما آمد و مسئله را مطرح کرد. تازه از باغ رسیده بودیم آن روز. اتفاقا آغاز جنگ را هم در باغ بودیم. صبح زود با مادرم رفتیم برای چیدن انگور، هواپیمای جنگی عراق که مشکی هم بود دو سه تا از بالای سرمان رد شد. یک راکت هم انداخت. اشهدمان را خواندیم. رادیو را باز کردیم و شروع جنگ را فهمیدیم. حدود ۱۵ روز بعد از جنگ خانم نادری آمد موضوع را مطرح کرد. جلوی مادر و زن داداشم مطرح نکرد. نشسته بودیم، اما او حرفی نمیزد. از آمدنش تعجب هم کرده بودم که خدایا این وقت سال برای چه آمده دیدن من. یک لحظه موقع رفتن من را تنها گیر آورد و گفت: بیا بیرون کارت دارم. به مادرم گفتم یک دقیقه میروم جلوی در، گفت: نمیخواستم آنجا مطرح کنم. آن روزها مهدی از شهرداری استعفا داده بود و داشت میرفت جبهه. البته این خانم اصلا حرفی نزد فقط گفت: مهدی باکری قصد
ازدواج با شما را دارد. من هم حمید را از قبل میشناختم، اما او را نه. می خندیدم میگفتم باور کن ندیدمت مهدی با توجه به اینکه وضع زندگی ما را دیده بود و پدرم را میشناخت، فهمیده بود با اینکه در این خانه دختر است، اما هیچ وقت جلو نیامدند، از همین موضوع خوشش میآید. او هم در مورد این مسائل علی رغم اینکه در خانواده بازی بود، اما تعصب داشت. بعد از عقد به او گفتم وقتی آمدی خانه ما اصلا تو را ندیدم. با خنده گفت: الکی نگو دخترهای خانه تا یک پسری بیاید از پشت پنجره لای در، درز دیوار هم که شده راهی پیدا میکنند تا او را ببینند، من باور نمیکنم ندیدی. میخندیدم میگفتم باور کن. دوستان برادرم زیاد به منزل ما میآمدند، تا میگفت: یا الله ما سریع باید میرفتیم داخل و اصلا جرات اینکه بخواهیم جلو برویم را نداشتیم. هر کجا که امام بگوید میروم یک هفته بعد از خواستگاری، خانم نادری دوباره روز جمعه به منزل ما آمد، پدرم خانه بود و ما جرأت بیرون رفتن از خانه را با حضور او نداشتیم. خانم نادری گفت: آقا مهدی منزل ماست گفته شما را ببرم تا با هم صحبت کنید. من که از پدرم جرأت نمیکردم در حضورش به
بیرون از خانه بروم، مجبور شدم بهانه بیاورم که میخواهم برای سخنرانی به مسجد بروم، وقتی رفتم دیدم آقای مهدی خانه آنها نشسته و منتظر من است، شروع کرد به صحبت از اینکه باید برای خدا باشیم و برای رضای خدا زندگی کنیم، هدف از ازدواج یک به علاوه یک که دو بشود نیست، بلکه من و شما باید یک، یک قوی باشیم تا اگر صفری در کنار ما قرار گرفت، ۱۰ برابر شود، او گفت: هر کجای اسلام و انقلاب که نیاز باشد من همانجا خدمت میکنم و هر کجا که امام بگوید میروم، از سادهزیستی و وابسته نبودن به متعلقات دنیا صحبت کرد، من بعد از شنیدن حرفهای او هیچ بهانهای برای رد کردنش نداشتم، مهدی همسفر خوبی برای زندگی بود. بعد از پایان صحبتهایمان موقع رفتنش از پشت پرده خواستم او را ببینم، چون تا قبل از آن خجالت میکشیدم صورتش را نگاه کنم، دولا شده بوده و بند پوتینش را میبست، برای همین این بار هم نشد. زندگی با کسی مثل مهدی خیلی سخت است همان روز عصر قبل از مطرح کردن من با برادرم که در مأموریت بود، آقای نادری اتفاقی او را در خیابان دیده بود و موضوع را برایش تعریف کرده بود، شب شد و من نگران از پشت در اتاق شنیدم که برادرم با پدر
مسئله را درمیان میگذارد، چون پدرم قبلاً مهدی را دیده بود و مختصر شناختی داشت، قبول کرد، چند روز بعد آقای نادری از برادرم جواب نهایی را خواسته بود، برادرم آمد خانه گفت: چه میگویی؟ آنها جواب میخواهند، ولی این را هم بدان زندگی با کسی مثل مهدی خیلی سخت است، مهدی غذای خوب نمیخورد، میوه خام نمیخورد، به خودش خیلی سخت میگیرد. گفتم اتفاقاً مرد ایدهآل من همین است، آنجا قبول کردم که تا آخر کنار او باشم. مهریه منحصر به فردی که شهید باکری تعیین کرد مهدی خواهر و خانم حمیدآقا را فرستاد برای خرید برویم، اما من نرفتم. چند روز بعد رفته بودم آموزش امدادگری، تا رسیدم خانه، آقا مهدی آمده بود خودش من را ببرد خرید، در راه گفتم من چیزی لازم ندارم، چرا باید برویم؟ آقای نادری و خانمش هم که همراه ما بودند با خنده گفت، صفیه خانم! آقا مهدی معتقدند حداقل باید یک حلقه خریداری شود. دیروقت بود و مغازهها داشتند میبستند، به اولین مغازه که وارد شدیم، فقط به قیمتها نگاه میکردم نه به مدل آنها، یک حلقه ۸۰۰ تومانی انتخاب کردم، در راه برگشت به منزل آقا مهدی گفت: راستی آن روز ما با هم راجع به مهریه صحبت نکردیم،
نظرتان چیست؟ گفتم هر چه شما بگویید، گفت: با یک جلد کلامالله مجید و یک کلت کمری نظرتان چیست؟ گفتم خیلی عالی است، نظر من هم همین بود، وقتی پدرم فهمید گفت: بعداً ناراحت و یا پشیمان نشوی، گفتم نه. حلقه را از جیبش درآورد و جلوی من گذاشت روز عقد هم حمید آقا یک آئینه دور فلزی و یک قوطی شیرینی و یک جعبه سیب از باغشان آورد. دو اتاق بیشتر نداشتیم، یک اتاق آقایان و یک اتاق خانمها بودند، مراسم خیلی ساده بود، عاقد و چند نفر از طرف خانواده باکری و چند نفر هم از طرف ما در مراسم بودند، بعد از عقد همه رفتند، یکی به من گفت: فقط یک جفت پوتین مانده گمانم آقا مهدی تنهاست، رفتم اتاق دیدم تنها نشسته بود، بلند شد سلام کردیم و بعد دوباره نشستیم، اما خیلی با خجالت، راستش برای اولین بار بود که مهدی را به خوبی میدیدم، سرش پائین بود، وقتی همدیگر را نگاه میکردیم، آن یکی سرش را پایین میانداخت، تازه شروع کرده بودیم به حرف زدن، که حلقه را از جیبش درآورد و جلوی من گذاشت. چند لحظه بعد شاید نیم ساعت نشد درِ خانه به صدا درآمد و آمدند دنبالش، معذرتخواهی کرد و رفت و گفت: فردا عازم آبادان هستیم، اصرار کردم که حداقل برای
شام بیاید، آمد، اما از شانس ما برق منطقه رفته بود، با چراغ دورسوز سر سفره همه با هم نشستیم و شام خوردیم و بعد از شام تا کوچه به بدرقهاش رفتم. سه ماه تا ۲۲ بهمن در جنوب و جاده آبادان و ماهشهر بودند، با آقای نادری رفته بود، منم اکثراً با خانم نادری با هم بودیم، در این مدت فقط یکبار خانه دوستان که نزدیک منزل ما بود زنگ زد صحبت کردیم، زیرا ما در خانه تلفن نداشتیم. دهه فجر بود که از جبهه برگشت، با مختصر وسایلی که مادرم تهیه کرده بود، زندگی مشترکمان را شروع کردیم. عصر ۲۴ اسفند با ماشین ژیان رفتیم خانه مشترکمان عصر ۲۴ اسفند بود، ماشین ژیان آقای نادری را گرفته بود با خواهرش مریم آمدند خانه ما دنبال من و با هم رفتیم به خانهای که طبقه بالای آن نامادری و خواهر و برادرانشان زندگی میکردند و طبقه پایین قرار بود ما در کنار خانواده حمیدآقا زندگی کنیم. تمام وسایل زندگی و جهیزیهام پشت یک پیکان استیشن خواهرم جا گرفت، یک دست لحاف تشک به علاوه گاز، چرخ خیاطی، یک سرویس ملامین، یک دست قاشق چنگال، دو تخته فرش ماشینی و چند تکه که کادوی اطرافیان بود همراه بردم، البته کادوها را بعداً بردیم عوض کردیم و به جای
آن کلمن خریدیم برای کمک به جبهه. مادرش وقتی وسایل ما را دید تعجب کرد، پرسید شما چرا اینجوری زندگی میکنید؟ بروید پاسداران دیگر را ببینید چطور زندگی میکنند. مهدی برگشت گفت: مادرجان! مال دنیا هم نگهداریاش سخت است و در آخرت هم جواب دادن آن سختتر، ما هم که میخواهیم هر دو روز یکبار وسایلمان را جمع کنیم و از این طرف به آن طرف برویم. مهدی از دوران دانشجویی برنامه خاصی برای خودسازی و مراقبت در مسائل اعتقادیاش داشت، از جمله مطالعه، نحوه تغذیه، قرائت قرآن، دوستش میگفت: بهترین غذای ما در دوران دانشجویی پای مرغ بود که به آن کلهپاچه میگفتیم. ۸ ماه بیشتر در ارومیه نبودیم، بعد رفتیم اهواز منطقه جنگی. از آن به بعد همیشه خانه به دوش بودیم، هر کجا عملیات بود باید جمع میکردیم میرفتیم آنجا، اهواز، دزفول، اسلامآباد غرب، دوباره اهواز.
دیدگاه تان را بنویسید